نوشته شده توسط : سارا

http://www.rahenejatdaily.com/525/photo/niayesh.jpg

همه می گویند واژه ها قدرتی انکار ناکردنی دارند،


می گویند با واژه ها می توان به راحتی بازی کرد و از آنها داستان هایی نوشت!


کودکی را دیدم که سرمشق هایش را با شوق می نوشت گویی که جز آنها هیچ واژه دیگری در دنیا وجود ندارد!


شاعری را دیدم که پس از سراییدن شعرش با لبخندی از رضایت به واژه هایی که آفریده بود می نگریست!


نویسنده ای هست که هر روز داستانی می نویسد و خوانندگانش می انگارند به بهترین نحو با واژه ها بازی شده است!


اما وقتی از آنان می خواهم با همین واژه ها خطی را درباره لطف و مهربانیت بنویسند شانه خالی می کنند،


وقتی از آنان داستانی را در ستایش قدرتت می خواهم از انجام آن در می مانند!


آنها در توصیف قدرت و لطف و مهربانی و بخشندگی تو ناتوانند....


آری،آنها نیز با تمام ادعای خود و با تمام قدرتی که در آفرینش واژه هایی رقصان دارند میدان را خالی می کنند.


هیچ کس آنگونه که لایق توست تو را نسراییده و ننوشته!


حال می فهمم که واژه ها در برابرت هیچ که نه،هیچ نیز نیستند!




"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1348
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : جمعه 5 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا


گفتم:تنهای تنهایم خدا،دستانمان هم شد جدا!


گفتی:دستان من بالاست رفیق،دستان تو رفتند کجا؟


 


گفتم:غمگین غمگینم خدا،جز بی کسی نیست همصدا!


گفتی:رحمت بارانم ببین،باتو شده ست یکصـــــــــــــــدا!


 


گفتم:محتاج محتاجم خدا،کی می رسد وقت دعا؟


گفتی:هرگه دلت خواهد مرا،تنها بگو تو،ای خــــــدا!!


 


گفتم:حیران حیرانم خدا،کی در کجا یابم تــــــــو را؟


گفتی:تو دریابم در دلت،احساس کنی آن دم مرا!


 


گفتم:شاکی شاکی ام خدا،ره وا نشد به روی ما!


گفتی:تو بندگی ام را بکن،کان ره ندارد انتــــــــــها!


 


گفتم:نالان نالانم خدا،پس کی کنی عهدت وفا؟


گفتی:گر تو کنی عهدت وفا،نیستم به آن من بی وفا!


 


گفتم:گمراه گمراهم خدا،جز تو ندارم رهنما!


گفتی:تو رو به سوی من بیا،تا که کنم دردت دوا!


 


"شعر از سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1218
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا


پرسیدم از تو ای خدا...
عذابی هست که زن را در آن سهیم نکرده باشی؟
دردی هست که زن را به آن مبتلا نکرده باشی؟
شبی هست که او را بی خواب نکرده باشی؟
باری هست که به او تحمیل نکرده باشی؟

رنجی هست که او را در آن شریک نکرده باشی؟
و در آخر...
شکستی هست که او را با آن مواجه نکرده باشی؟
اما تو در پاسخ گفتی:
ای بنده عجول من....
قلبی رئوف تر از آنی هست که به تو هدیه کردم؟
محبتی بی ریاتر از آنی هست که در رگهایت جاری کردم؟
اشکی پاکتر از آنی هست که در چشمانت جوشاندم؟
چشمانی بی قرار تر از آنی هست که به انتظارت نشاندم؟
دلی بردبارتر از آنی هست که به تو ارزانی کردم؟

چتری وسیع تر از آنی هست که سایه بان چشمانت کردم؟

نعمتی بزرگتر از آنی هست که در زیر پاهایت گسترانیدم؟
و در آخر...
قدرتی فراتر از آنی هست که پایه زندگی کودکی باشی و من ....
به تو عطا کردم؟؟!!!


"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1273
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

نمی دانم که بود؟....یا که چه بود؟...نور شهاب بود که در آسمان برای لحظه ای درخشید و رفت...؟یا ستاره ای بود که بی منظور به من چشمکی زد و رفت؟...آن چه بود؟....لحظه ای درخشید و نماند،عقل من را ربود و رفت!دلم از جا کنده شد،گویا اولین بارش بود که چنین تابید و رفت!او که بود،این چنین مرا خنداند و رفت...؟یا که نه....؟او پیش من است...او همین جاست در بالین من است...ذره ذره در خون من است...روح من و عشق من است...او نرفت،لحظه ای تابید اما نرفت،خوش درخشید اما نرفت...او به من خندید اما نرفت...هر شب در آسمان چشمکی زد اما نرفت...در دلم ماند و هیچ جا نرفت....

 

سارا زیبایی



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 765
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

نه من محتاج نیستم!


محتاج نگاه هایی که محبت را به من می دهند


اما در آخر همه را بی کم و کاست حساب می کنند!


محتاج ترحم ها،عشقهای دروغین و و هوسهای زودگذر نیستم!


محتاج انسانهایی که در خود و باورهایشان غرق شده اند هم نیستم!


محتاج دل خوشی ها و خنده های الکی،خوش بختی های بی دوام و وجود های دورنگی نیستم!


دگـــــــــــــر محتاج نیستم!!!


من فقط محتاج یک نگاهم،


یک نظر و یک عشق!


عشقی که از آبهای بی کران اقیانوسها هم آبی تر است،


نگاهی که از هر الماسی درخشان تر،


صدایی که از هر نغمه ای خوش آهنگ تر،


وجودی که از هر شعله ای سوزان تر و دلنشین تر،


و دستی که از همه دستها بی ریا تر است!


همه را در وجود او یافتم!


آری در یک جمله فریاد می زنم:


"به تو محتاجم خدایـــــــــــــــــــــــا!!"


 


"سارا زیبایی"




:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1111
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا

 http://i00.c.aliimg.com/blog/upload/2009/09/15/8b290c479af2ebad9129d0475591765a.gif

 

روزگاریست خدایا...

 

چشمانم ابرهای پاییزی را رو سفید کرده اند،

 

آه که لبهایم ازتن عریان درختان خزان،خشک تر است،

 

دستانم سردتر از باد و دلم افسرده تر از برگهای زرد خزان!

 

ناله ام سخت تر از رعد و نگاهم گذرا تر از برق!

 

حرف ها و خنده هایم مات تر از مه شده اند،

 

این روزها قدم هایم،پا به پای باران و برف ز من می گریزند،

 

و چه دلگیر از اسارت گلایه می کنند...

 

چه اسیر خویشتنم و چه بیزار از اسارت!

 

آه خدایا....

 

چه بوی خزان می دهم!



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 1300
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سارا


 


خدایا امشب که دلتنگی هایم را ورق می زدم به صفحات خالی از با تو بودن رسیدم...


صفحاتی که از تو غافل بودم و بی تو سپری کردم...


همان صفحاتی که بی تو سفید ماندند!


آه که بوی بی معرفتی و بی مهری مشامم را آزرد،


چه بی وفا بودم که ناآگاهانه چندین خط را بی حضورت گذراندم!


سطر به سطر آن صفحات تیری شدند بر قلب نازکم،


دلم برای با تو بودن پر کشید!


بی اختیار نامت بر زبانم جاری شده بود و قلبم بهانه ات را می گرفت!


به دنبال نشانه ای از تو صفحات دیگر را ورق زدم،


گاهی پر رنگ و گاهی کم رنگ حضورت را حس کردم،


کلمات ناسپاس و ناشکر در گوشم زنگ می زدند و خود را به رخم می کشیدند!


سرم را با عصبانیت به طرفین تکان داده تا از این افکار رهایی یابم،


بی فایده بود!


یاد تو و یاد بی محبتی هایم فراموش نشدنی بودند!


از این همه بی توجهی از خود متنفر شدم!


باید برمی گشتم،آری،بایستی از اول دفتر را شروع می کردم


و صفحاتی را که بی تو گذشته بودند ویرایش می کردم،


باید تمام صفحات زندگیم عطر خوش وجودت را به خود می گرفتند،


و مرا نیز عطرآگین می کردند!


چرا که دلتنگی هایم را می توانستم لابه لای این حس زیبا،


میان این عطر دلنشین گم کرده و تلخی آن را به شیرینی حضورت بفروشم!


پس می نویسمت،


به نام عشق،


به نام زندگی،


به نام همه چیز،


که بی نامت هیچ نیستم!


 


"سارا زیبایی"



:: موضوعات مرتبط: درددل با خدا , ,
:: بازدید از این مطلب : 962
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد